یکشنبه
هر قدم که برمیداشت پایش را جوری میگذاشت که پاشنهاش درست چسبیده باشد به پنجه پای عقبی. دستهاش روی بندهای کولهپشتیاش بود. یکشنبهها و سهشنبهها بارش سنگینتر از همیشه بود. میرفت کلاس زبان انگلیسی. دو تا کتاب، یک دفترسیمی، یک دیکشنری نسبتاً قطور و جامدادی پر و پیمانش. حالا بگذریم از لیوان فلزی و کیفپول وکلید و باقی خرت و پرتهاش.
حواسش به کفشهاش بود و راه رفتنش که رسید به صفی که از داخل قنادی شروع میشد، از پلههای مغازه پایین میآمد، در پیادهرو کمی چاق میشد و انتهایش خیابان بود. صف، صف زولبیابامیه بود. بوی شیرینیِ تازه دست انداخت دور گردنش و تا چند قدم آن طرفتر همراهش آمد. دهانش آب افتاد. توی دلش گفت:«وای به حال صوفیا که حالا روزهست.» بعد فکر کرد اگر او هم روزه داشت چه قدر گرسنه شده بود؟ چهقدر تشنه؟ مزهاش را نمیدانست. کبابی سر کوچه دو تا دیگ گذاشته بود دمِ در و روی شیشه کاغذ چسبانده بود:«در ماه مبارک رمضان آش و حلیم موجود است». از دیگها بخار بلند میشد. خندهاش گرفت از شکل دیگهای گنده، روی آن گاز پیکنیکیهای کوچک. فکر کرد مثل زن چاقی است که برود روی یک چارپایه کوچک و تو هِی بترسی که بیفتد.
پیچید توی کوچه. این تازه پیچ اول بود. دو تا پیچ دیگر باید میخورد تا برسد به خانه آجرنماشان؛ تا پردههای قشنگ نارنجی اتاقش را ببیند؛ تا به تیر چراغبرق قدبلند کنار خانهشان سلام کند؛ ببیند آیا روی تیر یاکریمی نشسته که برایش شانس بیاورد یا نه. اوایل فقط صبح روزهای امتحان به یاد یاکریم ها میافتاد، اما کمکم عادت هر روزهاش شد.
کلید را که انداخت بوی غذا به او سلام کرد. بوی شامی، دراز کشیده بود توی راه پله. از خانة آنها نبود. از خانة روبهرو بود؛ خانة صوفیااینها. وقت بازکردن بند کفشهاش نشست روی پلهها. خدا خدا میکرد صوفیا در را باز کند و او بتواند از پشت سرش سرک بکشد توی خانهشان و نگاه کند به سفره قشنگ افطار که کمکَمَک رنگی میشد. گوشش به حرفهای صوفیا نباشد، به صدای رادیو باشد یا نمیدانم تلویزیون که «ربنا» پخش میکند، یا یکییکی اسمهای خوب خدا را. شده بود که توی خانه، وقت اذان، رادیوی کوچک پدر را ببرد توی اتاق و روشن کند. اما... انگار توی خانه آقای رضوی این آوازها شکل دیگری بود. اصلاً همین. انگار آواز بود. یک آواز قشنگ که فقط با سفره افطار کامل می شد.
اما به جای در خانه صوفیا در خانه خودشان باز شد. سر مادرش با موهای صورتی از لای در بیرون آمد. با تعجب به او نگاه کرد و گفت:«چرا اینجا نشستهای؟» انگار مچش را گرفته باشند از جایش پرید و گفت:«داشتم بند کفشهامو...» یادش آمد باید چیزی بگوید دربارة رنگ تازة موهای مادرش. ادامه داد: «خوشگل شدی!» مادر لبخندی زد و گفت:«سن که بالا می ره هر چیزی به آدم نمیآد. قدر جوونیت رو بدون.» و رفت کنار که آفتاب برود تو.
در خانه هیچ بویی نبود. بوی ادوکلن پدر بود. نشسته بود پشت کامپیوترش. آرش با ماشین کنترلیاش بازی میکرد که دیگر صدا نداشت و خودش زحمت صدایش را میکشید. در زدند. آفتاب گوشی آیفون را برداشت. پسر جوانی گفت:«سفارش غذاتون رو آوردم.»
دوشنبه
سایة یک یاکریم افتاد پشت شیشه. آرام پنجره را باز کرد. یاکریم از ته گلوش غرغری کرد و پر زد. به کوچة دمِ غروب نگاه کرد، به آسمان که لپهاش حسابی گل انداخته بود. روی تیرِ چراغبرق خبری از یاکریم نبود. کوچهشان را دوست داشت. از تماشایش سیر نمیشد. به خاطر همین تیر چراغبرق، به خاطر جوی بیآب وسطش، به خاطر پیچ و تابش. پدر صوفیا پیچید توی کوچه.
توی دستش نان سنگک بود و سبزی تازه. صوفیا میگفت:«نمیدونی آفتاب، همة افطار یه طرف، نون پنیر سبزیش یه طرف.» پنجره را بست و دوید پشت در خانه. پدر صوفیا که رسید بالا، در را باز کرد. سلام بلندی کرد و شروع کرد به جابهجاکردن کفشها. درِ خانه صوفیا که باز شد، بوی شامی پرید توی پاگرد و همراه پدر صوفیا جواب سلامش را داد. کسی توی خانة روبهرو با لحن قشنگی گفت: «این دهان بستی دهانی باز شد...» و در خانة آقای رضوی بسته شد. آفتاب به سنگک توی دستش نگاه کرد. مادر گفت:«کاش نمیگرفتی اَزَش. پیتزا سفارش دادم.» آرش داد زد:«مامان! ما که ظهر پیتزا خوردیم.»
طوری که همه بشنوند گفت:«باقیش بمونه برای آخرشب.» و درِ جعبه را بست. تکهای نان سنگک هم برداشت. زیر نگاه ماجراجوی مادر از پشت میز بلند شد و رفت توی اتاقش. در را بست و جعبه پیتزا را گذاشت روی میزتحریر. ساعتش را کوک کرد و خودش را انداخت روی تخت. از تصور خوردن نان سنگک و پیتزا آن هم برای سحری خنده اش گرفت.
سه شنبه
نیم ساعتی تا اذان مانده بود. دیگر همة حواسش به قدمهاش نبود. دلش میخواست به هر طرف نگاه کند. دلش میخواست هر نشانهای را با نگاهش بقاپد و توی دلش پنهان کند. فکر کرد میتواند بیشتر از این حرفها منتظر افطار بماند. طاقتش را داشت. فکر کرد دارد تکه تکه میشود. تکهای از نان سنگک پدر صوفیا، یک نخود کوچک توی دیگ آش اصغر کبابی، یک تربچة قرمز در سبد سبزی میناخانم که همیشة خدا وقت افطار مهمان داشت، حتی شده بود گوشهای از اذان و از بلندگوی مسجد به گوش خودش میرسید. وارد خانه که شد، مادر و پدر نشسته بودند به میوهخوردن و نقشة رفتن از این محل را میکشیدند. سلام کرد. هنوز در را نبسته بود که صوفیا از پشت سر صدایش کرد. توی دستش یک کاسه شلهزرد بود. رویش با دارچین نوشته بودند:«یا علی». معلوم بود کار خود صوفیاست بس که کج و کوله نوشته بود. لبش برای اینکه از چشمهاش عقب نیفتد خندید و گفت:«قبول باشه.»
آفتاب فکر کرد:«از کجا می دونه؟»
چهار تا کاسة کوچک آورد و برای همه از شلهزرد ریخت. آرش گفت:«من شلهزرد دوست ندارم.» پدر گفت:«میل ندارم عزیزم. تازه میوه خوردیم.» مادر کاسه را گرفت و گذاشت روی عسلی و گفت:«بالاخره تو اشتهات باز شد؟» آفتاب خندید:«غروبه دیگه!» نشست روی مبل. با خودش گفت: «آفتاب، حالا وقت آرزو کردنه!» باز گفت: «ندید بدیدیها، همهش یه روز روزه گرفتی.» لبخند زد. چشمهایش را بست و آرزو کرد سال دیگر در همین محله باشند؛ در همین خانه.
باز فکر کرد حالا که تکهتکه شده، می تواند یک تکه از خدا باشد. بوده، شاید حالا تکة خوب خدا باشد. حالا که تکة خوب خداست، میتواند آرزوی چاق و چلهتری کند:«سال دیگر در همین کوچه زندگی کنند؛ در همین خانه، چهار نفری پای سفره افطار بنشینند و بوی نان تازه بپیچد توی خانهشان. آنوقت هرکسی تکه خودش را از هزار و یک اسم خدا زمزمه کند.» توی دلش خندید و گفت:«قبول باشه آفتاب خانوم! حاجتروا شدی!» و دهانش شیرین شد از طعمِ یاعلیِ شلهزرد.
چشمهایش را که بسته بود باز کرد. مادر زیرچشمی نگاهش میکرد. بعد دستش را دراز کرد و شلهزردش را از روی میز برداشت. قاشقی در دهان گذاشت و رو به پدر گفت:
« امیر بخور، خوشمزهست.» پدر آمد نشست کنار آنها و گفت:«مهمون آقای رضوی هستیم، نه؟» آفتاب گفت:«یا علیاش را صوفیا نوشته بود.» پدر گفت:«دیدم، قشنگ نوشته بود.» آرش گفت:«مامان یه قاشق میدی اگه خوشم اومد باقیش رو بخورم؟» آفتاب دستی بر سر برادرش کشید و گفت :«خوشت میآد داداشی! خوشت میآد.»